من علی هستم
من در يك خانواده كشاورز روستايی درشمال ايران به دنيا آمده ام. آغاز تولد من همراه بود با آغاز جشنهای دو هزار و پانصد ساله پادشاهی در ايران كه در اوج عظمت شاه سابق در پاسارگاد همراه با صرف هزينه های میليونی بر گزار مي شد. از آغاز كودكی ام خاطره چندانی در ذهنم نمانده اما قبل از اينكه پا به مدرسه بگذارم به خواندن كتاب علاقه مند شدم چرا كه برادر بزرگم هميشه شبها در خانه گنبديمان در بيرون از روستا داستانهای بوستان و گلستان سعدی و داستانهای ارنست همينگوی ( پيرمرد و دريا ) را با شور و ذوق فراوان برای من و مادرم می خواند و من از همان جا به مطالعه علاقه مند شدم به طوری كه هميشه يكی از آرزوها ی كودكی من اين بود كه همه كتب داستان جهان برای من باشد. گاه كه به يك كتاب دسترسی پيدا می كردم آنرا چندين بار می خواندم بطوریكه برادرم مرا مسخره می كرد واز من می خواست كه دست از سر كتاب بيچاره كه ديگر پاره شده بود بردارم. كتابخانه روستا چند ين جلد كتاب كهنه و قديمی داشت كه هفته ای يكبار پسر عمويم آنرا بازمی كرد و به ما يك جلد كتاب امانت میداد. البته برای من پارتی بازی مي كرد و دو جلد می داد. من هميشه كتب داستانِ می خواندم اما يكبار كتابی با نام نقد سوسياليسم به دستم رسيد كه چيز زيادی از آن نفهميدم يكبار نيز كتابي پزشكي را خريدم و مطالعه می كردم كه هر كس آنرا مي ديد با تمسخر از من مي خواست كه دارو و دوائي برايش بنويسم.
انقلاب سال- 57- را كه در هفت سالگی من آغاز شد خوب به خاطر دارم چرا كه در آن ايام همراه مادربه خانه خواهرم در تهران رفته بوديم و من كه كودكي بيش نبودم به همراه خواهر زاده ام برای بازی به خيابان آمده بوديم كه در آنجا مردمی رامی ديدم كه با آتش زدن چند لاستيك و اتوموبيل خيابان ها را بسته بودند و تير اندازی های پراكنده ای نيز در سطح شهر به گوش ميرسيد. من يك لحظه در آنجا تصميم گرفتم كه به سمت اتوموبيلها و مردم بروم و به آنها ملحق شوم كه خواهر زاده ام دستم را گرفت و مانع شد. وقتی به در مانگاهی كه خواهرم در آنجا سرايدار بود برگشتيم چشممان به مجروحان و كشته های زيادی افتاد كه بر روی زمين به حال خود رها شده بودند ودر خانه نيز با اشكهای مادرم روبرو شدم كه از يك طرف دلواپس من و برادربزرگم بود كه هنوز به خانه بر نگشته بود و از طرف ديگر دلواپس دائي ام بود كه در فرودگاه مهر آباد كار مي كرد و بر نگشته بود چرا كه تلويزيون می گفت فرود گاه بوسيله گاردی ها محاصره شده است.
مدرسه، دین و اجبار
بهر حال آن دوران تمام شد و وضع بحال عادی بازگشت و مدارس از سال بعد آغاز شد ولي من تا دوسال نتوانستم به مدرسه بروم چرا كه خانه ما در مزرعه ای در بيرون روستا بود و من به تنهايی نمي توانستم به مدرسه بيايم و پدرم هم مي گفت دوسال ديگر صبر كن تا بزرگ تر شوی و بتوانی خودت با دوچرخه به مدرسه بروی و من نيز دو سال ديگر صبر كردم و ديرتر از هم سن و سالانم به مدرسه روستايمان رفتم. معلمين مدرسه همه زنانی بودند كه صبح از شهر می آمدند و بعد از تعطيلی مدرسه به خانه هايشان باز مي گشتند. من در مدرسه هميشه شاگرد اول يا دوم بودم و از اين نظر مشكلی نداشتم ودرس هايم را در زير نور چراغ گرد سوزی كه پدرم خريده بود می خواندم و يادم است گاه كه اين چراغ خراب می شد زير نور فانوس يا در مهتاب درس می خواندم شبها از پدر می خواستيم كه براي ما داستان بگويد و او هميشه داستان رمالباشی را تكرار مي كرد گويا داستان ديگری بلد نبود اما مادرمان هر شب داستان تازه ای را برای ما تعريف می كرد. من بغير از كتابهايم به گربه هايم دلخوش بودم و برادرم نيز به سگش. مدتي هم دوشاهين را در خانه نگهداشته و بزرگ مي كرديم كه مردند. هر چند كه از نظر درسي من مشكلي نداشتم ولي رفتار برخی از معلمين مدرسه بسيار زننده بود ومرا نا راحت مي كرد ما هر روز صبح مجبور بوديم در مراسم صبحگاه مدرسه سوره فتح و سرود جمهوري اسلامي را بخوانيم و دعا های عربی ای را زمزمه كنيم كه هيچ كس معنی آنها را نمي دانست ( حتی خود معلمانمان ) برخی روزها در سر صف چند تا از بچه های تنبل و يا بی انضباط را مي آوردند و به دانش آموزان مي گفتند كه روی آنها تف بياندازند و اين باعث چندش من می شد البته به من كه می رسيد هميشه ادای تف انداختن را در مي آوردم و با لبخندی در مي رفتم. يكی ديگر از تنبيهات زندانی كردن دانش آموزانی كه مقررات مدرسه را زير پا می گذاشتند در توالت مدرسه بود كه البته اين بلا بر سر من نيز آمد و مرا به همراه دو دانش آموز ديگر در توالت زندانی كردند كه سر انجام يكی از همكلاسی هايم بعد از دور شدن معلم ها آمد در توالت را باز كرد و ما راكه داشتيم از بوی بد خفه مي شديم بيرون آورد. گاه مدير مدرسه از ما می خواست كه والدينمان را بياوريم و من به پدرم گفتم كه بيايد و او سوار بر خر سفيدمان به مدرسه آمد و اينكار باعث شد بچه ها دورش جمع بشوند و اذيت بكنند و من كلی خجالت كشيدم. فكر مي كنم اين اولين بار و آخرين باری بود كه پدرم به دبستان ما آمد ، چرا كه در دفعات بعد كه مدير از ما مي خواست والدينمان را بياوريم من مادر بزرگ پير و خواهر بزرگم را به جای آنها به دبستان مي بردم. البته من سعی می كردم هيچگاه زير بار حرف زور نروم.
يكبار كه برف زيادی آمده بود وراهها بسته شده بود من تا چند روز نتوانستم مدرسه بروم و تكاليف درسی ام روی هم انباشته شده بود برادر بزرگم كمكم كرد و مشق هايم را نوشت و مرا به مدرسه برد. در آنجا معلممان وقتی كه مشق هايمان را باز ديد مي كرد به دست خط مشق ها مشكوك شد و گفت چه كسی آنها را برايت نوشته است من جوابي ندادم چرا كه همواره از دروغ گفتن متنفر بودم. معلم گفت كه اگر بگويم چه كسي مشقهايم را نوشته كاريت ندارم و مي تواني بروی و بنشينی. من هم روي حرف معلم حساب كردم و گفتم برادرم كمكم كرده و نوشته اما هنوز حرفم از دهانم بيرون نيامده بود كه معلم با چوب به جانم افتاد و چند تا محكم به سر و دستم زد به طوری كه سرم چند جا ورم كرد و درد زيادی گرفت من نيز از اين ناجوانمردی معلم عصبانی شدم و در يك اقدام چوبدستی او را از دستش گرفتم و شكستم و سپس مشت محكمي به شكمش زدم. اين خبر به سرعت در همه مدرسه و روستا پيچيد و همكلاسيها آنرا با آب و تاب برای والدينشان تعريف مي كردند و آنها از آنروز به بعد مرا علی كوهی ؟! مي ناميدند.
نوجوانی، خرافات و شرع احمقانه
اما به مرور زمان در سالهای بعد من پسری سر به زير و آرام شدم و در دوران جنگ عراق و ايران من نيز مانند بقيه مردم و همكلاسيهايم به مذهبی روی آوردم كه به شدت در مدرسه وجامعه تبليغ ميشد و اين احساسات مذهبی آنقدر درمن رشد كرده بود كه همواره همراه نمازهای واجب يوميه نمازهای مستحبی را نيز به جا می آوردم و گاه براي برپائی نماز شب به مسجد روستا مي رفتم و تا طلوع صبح نمازو دعا می خواندم ونه تنها روزه های واجبم را می گرفتم كه روزه های مستحبی را نيز در ايام مختلف مي گرفتم. حتی يادم است كه يكبار كه در حال خواندن نماز مستحبی در مسجد شهر بودم از مينی بوس روستا جا ماندم و مجبور شدم پياده به روستايمان بروم كه چند ساعت راه بود و وقتي رسيدم شب شده بود اما من اعتراضی نداشتم چون باور داشتم كه خدا در قيامت پاداشم را ميدهد. من بزودی در امور مذهبی آنقدر پيشرفت كرده بودم كه در فاميل همه مرا شيخ علي مي ناميدند و اگر مسئله ای دينی داشتند از من می پرسيدند و من هم با مراجعه به كتب فقهی و رسالات دينی با علاقه به آنها پاسخ مي دادم در پانزده سالگي كه غسل جنابت بر من واجب شد من سعی می كردم در هر وضعيتی به وظيفه شرعی خود عمل كنم آخر در روستای ما يك حمام عمومی نفتی بود كه اكثر اوقات خراب بود و من كه حتما بايد به وظيفه شرعی خود عمل می كردم مجبور شدم چند بار در سرمای زمستان در آب جوی غسل كنم و وقتي اين خبر به اهالي روستا رسيد برخي مرا به خاطر پايبندی به عقايد دينی تشويق كردند و برخی نيز از ته دل به من خنديدند.
در شانزده سالگي تصميم گرفتم به حوزه علميه بروم تا در انجام فرائض دينی ام راحت تر باشم و به خدايم نزديكتر شوم. اما خانواده و فاميل با شنيدن اين سخن به من خنديدند و مسخره كردند چرا كه در ايران هر چند كه مردم به اصول دين اسلام پايبند هستند و به روحانيون در ظاهر احترام می گذارند اما در باطن روحانيون را مفتخور و سر بار جامعه می دانند و ارزشی برای آنها قائل نيستند. در هر حال من با واكنش منفی والدين ازاين تصميمم برگشتم ولي بلافاصله رفتم با چند نفر از همكلاسی هايم كه يكيشان پسر خاله ام بود در يكي از گردانهای اعزام به جبهه ثبت نام كردم تا لا اقل بتوانم در جنگ و جهاد في سبيل الله به احدي الحسنيين نا ئل شوم و با نوشيدن شربت شهادت به بهشتی كه آنروز ها خيلي در راديو و تلويزيون تبليغش را مي كردند برسم. ولی به علت كم بودن سن، اعزام ما را به جبهه منوط به موافقت والدينمان دانستند كه البته مادرم نيز با شنيدن درخواستم با عصبانيت آنرا رد كرد و حتي رفت برادر بزرگم را نيز كه در حال سوار شدن به ماشين براي رفتن به جبهه بود جلوی چشم مردم و بسيجی ها از ماشين پائين آورد. البته اينكارش باعث خنده مردم و عصبانيت پاسدارها شد.
اما من ولكن ماجرا نبودم و همواره همراه درسم كه خوشبختانه هميشه شاگرد اول كلاس مي شدم سعی می كردم در امور مذهبی نيز از همه پيشی بگيرم پس به مطالعه كتب فقهي و فلسفي شيعه روی آوردم. يادم است اولين كتابي كه خواندم كتاب قطور اصول كافي بود كه مجموعه احاديث شيعيان را در آنجا گرد آورده بودند واين كتاب منبع شيعه بود. در اين كتاب ناگاه با جهان متفاوتي آشنا شدم چرا كه در احاديث اين كتاب كه از قول امامان آورده شده بود، همه فرق و گروههای سنی را مرتد اعلام كرده و آنها را دوزخی مي دانست و اين با بيانات رهبر انقلاب كه خواهان اتحاد با همه مسلمين جهان بود منافات داشت. از سوی ديگر در اين كتاب من با احاديثي روبرو شدم كه نه تنها در حكومت اسلامي ما رعايت نمي شد بلكه با عقل من نيز ناساز گار بود. احاديثي از پيامبر اسلام و امامان شيعه در باره تحريم سواد آموزي به زنان و ياد ندادن سوره يوسف به آنها و منع كشيدن نقاشی و مجسمه سازی و تحريم موسيقی و احاديثی درباره ميزان علم امامان و غيره، با خواندن اين احاديث رفته رفته لايه ای از شك در عمق ضميرم شكل مي گرفت و سئوالاتی مانند : آيا حق با شيعه است يا سنی – خدا را چه كسی آفريده است – آيا خدا در جهنم هم هست – آيا خدا كه توانا ترين موجود است توانائی دارد خودش را هم از بين ببرد – دختران و پسران آدم و حوا كه مي گويند با هم ازدواج كردند آيا اين كارشان زنا نبود …… اما هر چه مطالعه می كردم نه تنها به نتيجه اي نمي رسيدم بلكه بر ميزان پرسشهايم نيز افزوده مي شد آخر سر فكر كردم دارم گمراه مي شوم. پس ساعتها گريه كردم تا خداوند مرا هدايت كند و شك را از دلم ببرد ولي فايده ای نداشت. گاه در حديثی مي خواندم كه هر كس چهار صد بار سوره توحيد را بخواند امام زمان را در خواب يا بيداري مي بيند. ساعتها وقت مي گذاشتم و اين سوره را مي خواندم اما اتفاقي نمي افتاد و باز شك ودودلی و از طرف ديگر ترس من ازاينكه مبادا ايمانم را از دست بدهم بيشتر مي شد. البته من بيشتر به كتب علمي علاقه داشتم و آنها را ترجيح مي دادم پدرم روزي ده تومن به من خرجی میداد كه هشت تومان آنرا كرآيه ميني بوس ميِدادم و دو تومانش را نان می خريدم وبراي ناهار می خوردم. بيشتر اوقات كه روزه می گرفتم اين دو تومانها را جمع مي كردم و آخر ماه مجله اطلاعات علمي يا دانشمند يا دانستنيها می خريدم و تا چند روز در خانه با برادرم می خوانديم. يكبار با اين پس اندازم ديوان حافظ و بار ديگر ديوان سعدي و خيام و شاهنامه را خريدم و ماه رمضان هنگام سحر براي مادرم می خواندم. با همه مذهبي بودنم دانش براي من جذابيت زيادي داشت بطوري كه با خواندن داستان پيشرفتهاي فضائي بشر انقدر مجذوب مي شدم كه ارزو مي كردم تا سال دو هزار را زودتر ببينم تا شاهد مسافرت انسانها به كره مريخ باشم چون فكر مي كردم تا سال دو هزار انسانها خيلي پيشرفت مي كنند و در ته دلم همواره از خدا می خواستم كه امام زمان را قبل از سال دو هزار نفرستد تا برنامه هاي فضايي آمريكا و شوروي را به هم بزند.
مسیر غلط، افکار پوچ، تلاش بیهوده
در دبيرستان من كه علاقه زيادی داشتم به رشته علوم تجربي بروم به خاطر سيصد تومان پول ناقابل به رشته ای فنی رفتم چرا كه مدير مدرسه از من خواست سيصد تومان شهريه بدهم تا اسم مرا در رشته علوم تجربی بنويسد ومن كه در آن زمان اين پول را نداشتم به هنرستان رفتم كه پولی را از من درخواست نكردند. چرا كه دانش آموزان زرنگ به رشته های فنی نمي آمدند و آنها وقتی كه معدل مرا ديدند با خرسندی نام مرا نوشتند و می شنيدم كه با هم مي گفتند تا به حال كسی با اين معدل به اين هنرستان نيامده است. من در هنرستان هر چند كه به كارهای فنی علاقه چنداني نداشتم و لي به زودي توانستم در بين سيصد و اندی دانش آموز آن هنرستان رتبه اول را كسب كنم و از آنجا كه دانش آموز آرام و درس خوان و مذهبی ای بودم همه به من احترام مي گذاشتند و با اين كه من هر روز دير به مدرسه مي آمدم اما كسي معترض من نمی شد. در آنجا من سعی كردم مطالعات مذهبي را كنار گذاشته به ادبيات و عرفان بپردازم چندي نگذشت كه با مطالعه آثار عطارو مولانا شيفته عرفان شرقي شدم و به سرودن شعر روي آوردم به گونه ای كه يكی از غزل های من در مسابقه شعر شهرستان نفر اول شد و جايزه اي ناقابل كه لوازم التحرير بود به من دادند و من بلافاصله رفتم وآنرا فروختم واز پولش كه 120 تومان ميشد براي كرايه ماشين مدرسه ام استفاده كردم چرا كه پدر پيرم ديگر از كار افتاده بود و در آمدی نداشت كه حتی خرج خودش و مادرم را بدهد چه اين كه خرج تحصيل من را بدهد. بعد از اول شدنم در مسابقه شعر دبير پرورشيمان از من خواست تا در مسابقه ديگری شركت كنم و اينبار شعری را در مدح امام خمينی بنويسم ولي من اينكار را نكردم چون همواره از چاپلوسی متنفر بودم و دوست نداشتم شعرم را با مداحی آلوده كنم .
فقر افتخار مسلمان است!
پدرم چند بار به مدرسه محل تحصيلم آمده بود و دبيران من كه از وضع بد اقتصادی او ناراحت شده بودند يك بن خريد كيسه آرد را به من دادند تا از كميته امداد بگيرم و به خانه ببرم ولي من آنرا بعدا پاره كردم و دور انداختم چون دوست نداشتم كسي پول گدائی به من بدهد. مادرم هر چند كه هميشه از فقر و بيماری مي ناليد اما من بر عكس خوشحال بودم چرا كه فقر را مطابق دين اسلام افتخار مي دانستم ( الفقر فخرا – پيامبر اسلام ) و آنرا آزمايش و نعمت خدا ميشمردم. اما مادرم هميشه جوش ميزد و خودش را ميخورد زيرا هنگاميكه مهمانان غريبه و يا فاميلها به خانه ما مي آمدند ميوه اي نداشت كه پيششان بگذارد وحسرت مي خورد كه چرا نمي تواند مانند خواهرش ميهمانی بگيرد و گاهی اوقات كه آبگوشت بدون گوشت ( آبگوشت بادنجان ) برای ما درست مي كرد مي گفت اگر مهماني آمد بگوئيد گوشتهايش را خورده ايم. صبحانه ما كه فقط چای با نان خشك بود و من هميشه دلم لك مي زد براي نان و پنير يا نان با مربا و كره. ناهارما نيز تابستانها آبدوغ خيار و زمستانها بيشتر اشكنه بود. اما شاممان بهتر بود بيشتر برنج شكسته را كه ارزانترين برنج بود مادرمان مي شست و با خورشت گوجه و بادنجان به ما ميداد. البته اين آخرها كه مادرم از كار افتاده شد ديگر همان را هم نمي توانست بپزد.
خوب من هم تابستان ها و روز های بيكاری كارگري مي كردم و گوسفندان پدرم را به چرامي بردم. يك بار در صحرا ديدم كه سگمان دارد سنگ صيقلي را بو مي كشد آنرا برداشتم ديدم شبيه تخم مرغ است آنرا محكم به زمين زدم از درونش زرده و سفيده تخم مرغ به بيرون ريخت و سگ شروع كرد به خوردن آن اين سنگ به اندازه تخم غاز بود كه گويا سنگواره شده بود و من در كوه سنگواره هاي زيادي را جمع مي كردم كه هنوز بسياري از آنها را دارم و برخي از آنها را به دانشكده زمين شناسي نزد استاد بردم واو آنها را از من گرفت و گفت اينها مربوط به دوره ژوراسيك است واز من خواست كه سنگواره هاي كامل برايش ببرم كه من ديگر اينكار را نكردم.
من و پدرم هم چنين موقع درو گندم و جو، آنها را كنترات كرده با دست درو و خرمن مي كرديم و سپس با خرمن كوب مي كوبيديم و چند سال تابستان ( شش سال ) نيزبر سر جاليز خيارو خربزه و هندوانه برادرم كار مي كردم كه البته با وجود كار زيادي كه از من مي كشيد مزدي به من نمي داد و اين مرا ناراحت مي كرد ولي مادرم خوشحال بود كه من مجاني براي برادرم كار مي كنم و اگر قهر مي كردم و نمي رفتم مرا با زور روانه مي كرد. اما در هر صورت ناراضی نبودم و به اميد آينده اي روشن كه جلوی رويم مي ديدم درسم را مي خواندم و نمازم را هميشه با مادرم در مسجد ميخواندم و روزه ها و واجبات شرعی ام را كامل انجام مي دادم. در سال سوم دبيرستان با خواندن چند كتاب ستاره شناسی و نظريه نسبيت عام وخاص انيشتين به فيزيك علاقه مند شدم و كنجكاو شدم كه بفهمم زمان و مكان چيست و آغاز و پايان آفرينش در علم كجاست. همزمان با خواندن يك كتاب روسی به اختراع كردن نيز مايل شدم و چندين وسيله نوين را اختراع كردم كه البته همه آنها طرح هائی روی كاغذ بودند و هيچگاه به مرحله عمل در نيامدند و نظريات و تئوريهای جديدی را نيز در زمينه فيزيك بيان كردم كه هر چند بعدا در دانشگاه به اساتيد فيزيك نشان دادم و آنها صحت آنها را تائيد كردند اما باز هم بر روز كاغذ جا ماندند و به جايي نرسيدند. اما غوطه خوردن من در دنياي فيزيك مرا از درس هايم عقب انداخت بطوری كه در سال سوم دبيرستان نمراتم افت زيادی كرد و اين باعث شد معلمينم مرا باز خواست كنند.
افسردگی، واهمه و دنیایی که در آن نبودم
در سال چهارم دبيرستان هنگامي كه همكلاسيهايم داشتند براي كنكور دانشگاه آماده ميشدند من در دنيای خودم در افسرد گی شديدی فرو رفته بودم. ديگر اعتقادات مذهبی ام نمي توانست به من آرامش بدهد چند بار به فكر خودكشي افتادم اما مي ترسيدم اينكار را انجام بدهم چرا كه من حتي دلم نمي آمد يك مورچه را بكشم چه اينكه خودم را بكشم و اگر مادرم زنبور يا مگس يا عقربي را مي خواست در خانه بكشد نمي گذاشتم و آنرا با پارچه اي مي گرفتم و از خانه بيرون مي انداختم. چون هميشه زندگي موجودات براي من مهم بود و من هميشه مانند هندو ها گياه خواري را به گوشت خواري ترجيح مي دادم و از كشتن موجودات زنده به خاطر انسان هاي مغرور بيزار بودم ونه تنها انسان را اشرف مخلوقات نمي دانستم بلكه هيچ فرقي بين انسان و موجودات ديگر قائل نبودم و بر عكس حيوانات بي آزار را بر انسانها ترجيح ميدادم. والدينم در فقر و بيماری و پيری دست و پا مي زدند و مادرم نيز به افسردگی شديد مبتلا شده بود و دائم پدر بينوايم را تحقير مي كرد و او را مقصر مي شمرد در حالي كه كاري از هيچ كدامشان ساخته نبود. من نيز كاری نمي توانستم برايشان بكنم.
دنيای فيزيك من نيز كه چند سالي بود بدان دل خوش كرده بودم ديگربراي من به پايان رسيده بود چرا كه پرداختن به تحقيقات فيزيك آرامش و پول مي خواست كه من نداشتم و از سوي ديگر در دانشگاههای ايران نيز كه نمره محور و مدرك گراست براي تحقيقات ارزشي قائل نيستند ( اينرا بعدا كاملا فهميدم ). بهر حال من كه با استعداد ترين دانش آموز مدرسه بودم و معلمينم فكر ميكردند در آينده به پست و مقام بالائی مي رسم وارد دوره دوسالانه تربيت معلم شدم و آرزوی خودم و معلمينم را نقش بر آب كردم. تربيت معلم تنها امتيازی كه داشت اين بود كه به دانشجويان غذا و خوابگاه مجانی و ماهيانه مبلغ سه هزار و پانصد تومان كمك هزينه مي داد و اين برای من بسيار مناسب بود اما در آنجا مقررات سختی اجرا مي شد از جمله درب تربيت معلم را مانند يك پادگان نظامي مي بستند و نمی گذاشتند دانشجويان بيرون بروند و توجيهشان اين بود كه دانشجويان در محيط بيرون فاسد مي شوند و تربيتشان بي نتيجه مي ماند. در آنجا ابتدا نماز جماعت خوانده می شد و سپس به دانشجويان اجازه داده مي شد كه غذايشان را بخورند و دانشجويانی كه زرنگی می كردند و مي رفتند قبل از نماز غذا بخورند چيزی نصيبشان نمي شد و دست از پا دراز تر بر مي گشتند. هر جمعه دانشجويان داوطلب را با اتوبوس به نماز جمعه مي بردند و دعای كميل و توسل و ادعيه ديگر نيز پيوسته در مسجد تربيت معلم خوانده مي شد. من نيز مدتی با دانشجويان مذهبی مي رفتم و سر چهار راهها اذان مي گفتم. در كلاسهای درس نيز با اينكه رشته ما فني بود بسياری از دروس ما اسلامي بود از جمله اخلاق اسلامی، تربيت اسلامی، معارف اسلامی ، ادعيه اسلامی و … و يكي از اساتيد ما كه از قم مي آمد ، هميشه سر راهش در مرقد امام توقف مي كرد و با خواندن زيارت نامه ای نذر و نياز مي كرد و به قول خودش هميشه جواب هم مي گرفت. در كلاس فقط درباره مذمت و عيوب ثروت و فوايد فقر صحبت می كرد و آنقدر ادامه مي داد كه مورد اعتراض دانشجويان قرار مي گرفت و قطع مي كرد.
در پايان سال نام دانشجويانی را كه پيوسته در مسجد حضور داشتند و از بقيه بيشتر نماز و دعا مي خواندند را در دفتری می نوشتند و آنها را به مشهد مقدس می بردند كه نام من نيز در بين آنها بود. البته من از انها خواستم نامم را خط بزنند چون دوست نداشتم عباداتم به خاطر ريا باشد و انها نيز با خوشحالي اينكار را كردند ، در نيمه سال اول با خبر شدم كه در رشته الكتروتكنيك دانشگاه آب و برق شهيد عباسپور به صورت بورسيه پذيرفته شده ام. با تشويق همكلاسيهايم تصميم گرفتم بروم آنجا ثبت نام كنم البته خودم هم دوست داشتم بروم و تحقيقات فيزيكم رادر انجا ادامه بدهم. انها ابتدا از من چند سئوال مذهبی در باره احكام نماز و طهارت پرسيدند كه بخوبی جواب دادم و سپس از من پرسيدند كه آيا در گروههای كمونيستی فعاليت كرده ای و من گفتم نه. سپس از من خواستند چند سوره قرآن را از حفظ بگويم و من نيز كه سوره های زيادی را از بر داشتم چند تای آنها را برايشان خواندم و آنها خوشحال شدند و نام مرا نوشتند. سپس من امدم از مركز تربيت معلم انصراف بدهم و بروم اما ابتدا تصميم گرفتم بروم با مشاور مركز مشورت كنم كه بروم بهتر است يا نروم. مشاور گفت تو آدم باادبی هستی و به معلمی بيشتر می خوری از طرف ديگر اگر بروی بايد خسارت اين شش ماهی كه اينجا بودی بدهی( حدود 72 هزار توما ن). من از رفتن منصرف شدم چرا كه آنقدر پول نداشتم كه بدهم. البته مادرم گفت كه حاضر است اين پول را از پس اندازيش به من بدهد ولي من نپذيرفتم چون مي دانستم اين تنها پس انداز او است. بعدا فهميدم كه چون گزينش اول من در كنكور رشته الكترو تكنيك بوده از من خسارت نمي گرفتند و مشاور تربيت معلم از روي نا آگاهي مرا ترسانده بود. مدتي با خود كلنجار رفتم كه بروم يا بمانم. تا اين كه زمان به سرعت سپري شد و روزي كه بايد می رفتم انتخاب واحد مي كردم با بيخيالي به روستايمان بر گشتم و اين بزرگترين اشتباه من بود.
دو سال تربيت معلم نيز بسرعت تمام شد و من مامور شدم در يك شهرك دور افتاده به تدريس مشغول شوم وبدترين دوره زندگي من از اينجا آغاز شد. ابتدا بايد خانه ای را در آن شهرك اجاره مي كردم. به اتفاق پدرم در حالي كه نمدی را كه تنها فرشمان بود بر روی دوش داشت به سوی شهرك حركت كرديم. در راه پدرم مرده ای را ديد كه بر روی دوش حمل می كردند به من گفت اين سفر خوش يمن نيست. وقتي كه به شهرك رسيديم ظهر بود از چند نفر سراغ خانه اجاره ای گرفتيم اما هيچ كس حاضر نمی شد خانه اش را به ما اجاره بدهد آنها وقتي شنيدند كه من مجرد هستم گفتند به مجرد خانه نمی دهيم. سرانجام يك پير مرد كثيف كه زنش را طلاق داده بود و در يك خانه قديمی زندگی می كرد به ما گفت كه يك اتاقش را مي تواند به ما اجاره بدهد. خانه پيرمرد خشتي بود و چند پله از كوچه گودتر بود و در وسط حياتش درخت اناري كاشته بودند. درآن خانه دو مستاجر ديگر هم بودند: چند افغاني مهاجر و يك خانواده ترك كه كارگری مي كردند. پيرمرد بسيار خسيس بود بطوری كه كرايه اتاقش را پنج هزار تومان اعلام كرد و اصلا پايين نمي آمد. گويا مرا شناخته بود. پدرم هم كه ديگر عصبانی و خسته شده بود با عصبانيت بيرون آمد و به روستا باز گشت و من هم بدنبالش به خانه بر گشتم. ولي چند روز بعد دوباره مجبور شدم برگردم و همان خانه را از پير مرد بگيرم چون چاره ديگری نداشتم.
روی ناخوش زندگی
از اين جا بدترين سال زندگی من شروع شد از يك طرف تنهائی، فقر و غربت واز طرف ديگر زندگي در كنار پيرمردی خسيس كه حتي دفعات مستراح رفتنت را مي شمرد و گوشزد مي كرد كه مبادا مهماني بياوری كه شب بماند چون دستشويی مي رود و چاه مستراح پر مي شود و حتی شستن لباس و ظرف را نيز قدغن كرده بود. من لباسهايم را جمع مي كردم تا آخر هفته كه به روستا ميرفتم آنها را بشويم و ظرفهايم را نيز هنگامي كه پير مرد خواب بود مي شستم. در ساعت – 21 – پير مرد خاموشی مي زد و مي گفت همه بخوابند تا مبا دا پول برق زياد بيايد. پير مرد گاهي اوقات به اتاق من سرك می كشيد و فضولی می كرد و يك روز ديدم سيبی را كه روی تاقچه براي نهارم گذاشته بودم تا نصفه خورده است هر چند كه حالم داشت به هم مي خورد ولي بقيه سيب را تا ته خوردم چون غذای ديگری براي خوردن نداشتم. يك بار مقداری بادام از روستايمان آورده بودم از شدت گرسنگي همه را با پوست خوردم تا شكمم را پر كرده باشم سه ماه از اقامتم در شهرك می گذشت و پس اندازم ديگر تمام شده بود چند بار برای گرفتن حقوقم به اداره مربوطه رفتم اما گفتند پرداخت حقوق تا شش ماه به طول مي كشد در حالی كه من ديگر پولی براي خرج كردن نداشتم. به ناچار از مادرم پول ميگرفتم تا اجاره خانه ام را بدهم ولي او هم نداشت. چون پدرم چند سال بود كه ديگر كار نمی كرد و مادرم از پس اندازش به من می داد كه انهم رفته رفته داشت تمام مي شد. چند بار برای گرفتن حقوقم به اداره رفتم ولي هر بار به بهانه ای سر مي دواندند و مرا چند ماهی معطل مي كردند. من براي اولين بار با كاغذ بازی و وقت كشی در ادارات ايران آشنا شدم. سر انجام گفتند كه بايد بروی تهران و از انجا كارت را درست كنی. ولی من ديگر پولی نداشتم كه به تهران بروم اينكار را موكول كردم به تابستان كه با كارگری پولی جمع كنم بروم تهران حقوقم را بگيرم.
مطالعه و آشکار شدن واقعیت
در اوقات تنهائی ام در اتاقم در زمينه فيزيك و همچنين خلقت و آفرينش مطالعه و تفكر مي كردم وهر چه كه بيشتر مي گذشت ايمانم را بيشتر از دست مي دادم شايد در اين بی ايمانی فقر بيشتر از تفكر نقش داشت ( هر چند كه گفته ميشود ثروت موجب بی ايمانی می گردد) چرا كه قبلا نيز درنوجوانی در وجود خدا و حقانيت دين اسلام شك كرده بودم ولی بدان توجه نمی كردم. ولي در اينجا كه با واقعيت پوست كنده مواجه شده بودم به شكم ديگر اهميت می دادم. دنيای من ديگر دنيای مساوات و عدل الهي كه در كتب دينی نوشته شده بود نبود. در اينجا مردم در ظاهر به هم لبخند می زدند ولي در عمق فكر خود به اين مي انديشيدند كه چگونه سر يكديگر كلاه بگذارند و اين را بارها دوستانم به من مي گفتند كه در اينجابايد كلاهت را دو دستی بچسبی كه باد نبرد. مردم در ظاهر با تو دوستند ولي هنگامی كه با مشكلی روبرو مي شوی ديگر كسي تورا به ياد نمی اورد و همه دوستی ها فراموش می شوند. در جمهوری اسلامی كه همواره تبليغ می شد مردم با هم برادر و برابرند و تنها معنويات ارزش دارد واقعيت كاملا وارونه بود و مردم تنها براي پول كار می كردند و حتی مراسم مذهبی شان ر ا براي پول به جا می آورند و اين كاملا بااصول كتب دينی و اخلاقي كه در مدارس به دانش اموزان اموزش داده ميشد متفاوت بود. آری دورويی در همه جا به چشم مي خورد. در جايی كه همه دروغ می گويند اگر بخواهی راست بگويی زيان میكنی.
در مدارس دانش اموزان را مجبور مي كردند كه نماز جماعت بخوانند و من بسياري از دانش اموزان را می ديدم كه بی وضو در نماز حاضر می شدند و هنگام خواندن نماز شوخی می كردند و از پشت سر ادای امام جماعت را در مي آوردند و توی سر هم مي زدند. ناظم هم انها را با چوب ميزد يكبار هم مرا كه در صف دانش اموزان رفته بودم و نماز مي خواندم با چوبی محكم به پشتم زد كه چرا كج ايستاده ای و وقتي كه متوجه شد من دانش اموز نيستم با پوزخندی رفت. من هر چند كه عصباني نشدم و لي تصميم گرفتم كه ديگر با دانش اموزان مدرسه نماز نخوانم. غذاي من در آن سال بيشتر نان و پياز و نيمرو بود چرا كه غذايی ارزانتر از آن پيدا نمي كردم.
همزمان با پايان يافتن سال كهنه شخصيت كهنه من نيزاندك اندك رنگ مي باخت و شخصيتی تازه می يافتم. سال 1374 خورشيدی برای من سال تولدی دوباره بود. من هر چند كه نماز هايم را هنوز می خواندم ولی بيشتر به خاطر عادت بود و اينكه نمی خواستم پدر و مادرم را از خود برنجانم. چرا كه مذهب جزو شخصيت انها شده بود و انها ديگر غير قابل تغيير بودند. در تابستان من با پولی كه جمع كردم رفتم تهران تا پرونده ام را به راه بيندازم و حقوقم را بگيرم. در انجا بود كه پی به مشكل بردم مامور بايگانی پرونده ام رابه اشتباه بايگاني كرده بود و هنگامي كه به اشتباهش پي برد نه تنها عذر خواهی نكرد بلكه گفت مقصر خود شما هستيد كه زودتر به دنبال كارتان نيامديد. به خاطر اشتباه كوچك او من يك سال بدون حقوق در شرايط سخت در يك مكان دور افتاده با كمترين خوراك و بدترين پوشاك زندگی كردم و در مدت شش ماه تنها يك بار به سلمانی رفتم چرا كه پول سلمانی را نداشتم و ريش هايم را مائی يكبار ميزدم. حالا او مي آيد مي گويد خودت مقصری. من حتي انقدر پايبند بودم كه با خودكار مدرسه كار شخصي ام را انجام نمي دادم و با تلفن مدرسه اگر به اداره زنگ مي زدم پولش را جلو می دادم و خود كار اداره را كه در جيبم جا مانده بود بيست كيلومتر برگشتم و به مسئولش دادم. بطوری كه مسئول اداره از اين كارم تعجب كرده بود و مطمئنم در دلش به من مي خنديد. ولي من دوست داشتم هميشه درست عمل كنم. خوشبختانه حقوقم ديگر درست شد و به من گفتند تا چند روز ديگر می توانی بروی بگيری ولی هنگامی كه من رفتم حقوقم را كه ماهی يازده هزار تومان بود بگيرم تنها حقوق پنج ماه من را دادند و گفتند حقوق سال گذشته تو داخل ديون رفته است و به اين زودي ها به تو نمي دهند. اين باز مشكل ديگری بود. من حقوق اين پنج ماه را به مادرم دادم تا قرضم را پس داده باشم و پس از يك ماه كلنجار رفتن با اداره اينبار با داد و فرياد حقوق شش ماه قبلم را گرفتم.
تابستان را با كار در جاليز برادرم بدون دريافت هيچ مزدي به پايان رساندم. بار ديگر فكر خودكشي به سرم زده بود. ولي باز هم ترسيدم. تصميم گرفتم دوباره به دانشگاه بروم. اينبار رشته رياضی را انتخاب كرده و به دانشكده رياضی شهرمجاورمان رفتم. من مجبور بودم همزمان با تحصيل تدريس هم كنم و اين براي من تا اندازه ای مشكل بود چون برخی از ساعات درسی ام با هم تلاقی داشت و من نمي توانستم هم زمان هر دو جا بروم. در دانشكده رياضيات من دوباره به فيزيك روی آوردم و تحقيقات و اختراعات نظری دوران دبيرستانم را تكميل كرده نزد اساتيد فيزيك بردم تا نظر خودشان را بدهند. آنها هم مطابق انتظارم صحت نظرياتم را تائيد كردند. برای انجام عملی طرح ها آنها را به پژوهشكده شهرمان بردم. ولي آنها از دادن هر گونه كمكی خودداری كردند و گفتند ما تنها كارهای ساخته شده را می پذيريم. بار ديگر نوميدی بر من غلبه كرد و طرح هايم را به بايگاني سپردم. در دانشكده دانشجويان چندان به امور مذهبي پايبند نبودند و از هر چند نفر يكی نماز مي خواند. البته من در ابتدا بنا بر عادت نماز می خواندم ولی پس از مدتي كه ديدم ديگر اعتقادی ندارم سعي كردم آنرا ترك كنم. هر چند كه ترك كردن آن نيز مانند ترك مواد مخدر سخت و عذاب آور بود ولي سر انجام اينكار را كردم.
در اتاق خواب، دانشجويان از هر دری سخن مي گفتند اما همينكه من بحث را به امور مذهبي مي كشاندم همه ساكت می شدند گويا مذهب يك تابو بود كه هيچ كس حق نداشت درباره آن بحث كند اما وقتي كه با مهارت و فن ديگری وارد اعتقادات و باورهاي آنها مي شدم ميديدم كه همه آنها در دل خود خرافات مذهبي را باور ندارند ولي از بيان آن مي ترسند. آنها در وادی شك قرار داشتند و من دوباره به اين باور رسيدم كه هيچ انساني صد در صد به خدا و دين باور ندارد. حتي مذهبيون نيز چند درصد درته دل خود شك داشتند. چرا كه اگر باور قطعی داشتند احكام دينشان را كامل انجام مي دادند .
هر چند كه تحصيلات من در دانشكده رياضيات نا تمام ماند و من مجبور شدم در رشته ديگری ادامه تحصيل بدهم اما هرگز مطالعات خودم را قطع نكردم. همواره سعی می كردم و می كنم كه با خواندن كتب گونا گون در زمينه زيست شناسی و فيزيك و فلسفه دانش خود را بالا ببرم چرا كه بزرگترين دشمن خرافات دانش است در اين ميان كتب زيست شناسی و كتب شجاع الدين شفا مخصوصا ( تولد ديگر ) وكتب دكتر انصاری و23 سال مرحوم دشتي و نظريه بيگ بنگ در رشد انديشه ام تاثير زيادی داشته است.
من سيزده سال در روستاها و شهركهاي گوناگون تدريس كردم و با فرهنگهاي گوناگون آشنا شدم. من در اين مدت سختيهاي بسياري كشيدم و خشونت هائي را ديدم كه ريشه بسياري از آنها در سنت و دين بود. من جواني را ديدم كه به خاطر رابطه جنسي او را روستائيان با تبر قطعه قطعه كردند و برادري همين چند روز پيش خواهرش را كه با پسري رابطه داشت با چاقو زد و هنگامي كه به بيمارستانش بردند پدر دختر گفت اگر دخترم زنده بماند او را مي كشيم و خونبهايش را كه نصف مرد است مي دهيم. من تلخي فقر را چشيده ام و ديدم كه چگونه در جامعه مدعي عدل و داد علي راننده تاكسي در راه مدرسه مرا به خاطر نداشتن چند تومان از تاكسي بيرون انداخت. من پدري را ديدم كه با تعصب كودك خود را به خاطر كبوتر بازي آنقدر كتك زد كه كودكش لال شد وهمچنين پدراني و مادراني را ديدم (و هر روز مي بينم) كه قبر خود را مانند مصريان باستان پيشاپيش كنده اند و هر پنجشنبه مي روند سر قبر خود دعا و قر آن مي خوانند و براي آمرزش خود صلوات مي فرستند. من دانش آموز سيدي را ديدم كه چون پدرش پير و از كار افتاده بود و پول توجيبي به او نمي داد 25 كيلومتر پياده راه مي امد كه به مدرسه برسد و هنگاميكه دلم به حالش سوخت و او را نزد امام جمعه شهر بردم تا از وجوهات خمس كه بخشي از آن سهم سادات ميشد به اين سيد فقير بدهد، گفت: ما وجوهاتمان را به قم مي فرستيم. شما از خمس پول خودتان كه به ما مي خواهيد بدهيد به او بدهيد. من دوست و فاميل خود را ديدم كه پسر تازه دامادش از روي فقر و بيكاري به مواد مخدر روي آورد و پدرش با پس اندازي كه در سي سال خدمتش جمع كرده بود با همسرش راهي سفر حج واجب شد تا وظيفه ديني خود را انجام بدهد و هنگامي كه باز گشت ديد كه پسرش در خانه خودش به خاطر سيصد هزار تو مان پول دوستش را كشته است و سال بعد او رابه اتهام قتل قصاص كرده و به دار زدند. در حالي كه از قاتل و مقتول هر كدام دو بچه باقي مانده بود و پدر بزرگ مجبور شد نوه ها يش را سر پيري بزرگ كند.
من خرافات را رها کرده ام، خرافات مرا رها نمیکنند
هر چند كه امروز من ازدواج كرده و تشكيل خانواده داده ام اما هنوز درگير مشكلات خدا و دين هستم. از يكسوی همسرم با باورهای سنتی دينی خود سعی می كند مرا كنترل كند و من اكثر اوقات ناگزيرم مطابق ميل او رفتار كنم. هر جمعه بايد او را به قبرستان ببرم تا به همراه خيل مرده پرستاني كه تنها تفريحشان سر زدن به مردگان است ساعاتي براي برادر مرده اش سوگواري كند و دعا بخواند و از من نيز مي خواهد كه همراهش دعا بخوانم. اما من تنها زير لب شروع مي كنم به شعر خواني چون ديگر به دعا اعتقادي ندارم. در ايام محرم و صفركه گوش دادن به موسيقي حرام است و من ناگزيرم موسيقي دلخواهم را پنهاني دور از چشم او و ديگران گوش بدهم او اكثرا با اسرار از من مي خواهد در مراسم عزاداري محرم و ديگر مراسم مذهبي شركت كنم. ولي من كه ديگر اميدي به امامان آنها ندارم طفره مي روم ولي گاهي اوقات دلم بحالش مي سوزد و فقط به خاطر دلخوشي او در مراسم ديني شركت مي كنم. هر سال بايد او را به زيارت امام دروغيني ببرم كه در مشهد خفته است و اگر بخواهم در آنجا به موزه يا آرامگاه فروسي يا باغ وحش بروم مخالفت مي كند و مي گويد ما فقط به خاطر امام رضا اينجا آمده ايم. من او را به مطالعه تشويق مي كنم اما او علاقه اي به اين كار ندارد چرا كه دور از كتاب بزرگ شده است او در سنتها و افكار مذهبيش فرو رفته است و من هم اميد تغييری در افكارش نمي بينم و اين مرا بسيار رنج مي دهد. چرا كه نمي خواهم فرزندم هم مانند او با خرافات مذهبی رشد كند و بزرگ شود.
از سوی ديگر در محيط كار بايد همرنگ جماعت حركت كنم ومواظب باشم كه مبادا حرفي را خلاف باورهای دينی ديگران بر زبان بياورم كه كارم را از دست بدهم. در جامعه نيز اهرم كنترل اجتماعی و دولتی سعي مي كند رفتار مرا بشدت كنترل كند. آيا در اين وضعيت مي توانم اميدی هم به فردائی بهتر و آزادتر داشته باشم هنگامی كه در مدارس كودكانی را مي بينم كه با شور و ذوق وافر قرآن را از حفظ مي كنند و براي انجام فرائض دينی به مساجد مي شتابند ناخود آگاه به ياد خودم می افتم. آيا آنها نيز در آينده به برداشت من ميرسند؟
علت تمام بدبختی ما این است
شايد دروغ و گزاف باشد اگر بگوئيم دين علت همه بد بختيهای ماست. اما اين دروغ نيست كه دين ريشه بسياری از بدبختيهای ما در گذشته و آينده است. آن هم دينی كه فقر و بدبختی را نعمت مي داند و ثروت را مايه غرور و تكبر و گمراهی معرفی مي كند. دينی كه با نو آوری مخالف است و با يك مليون روحانی بيكار و مفت خورش چندين مليون انسان را از كار سازنده باز مي دارد. دينی كه باعث شد پدر و مادرم در فقرو بيماری ونداری زندگی كنند و بميرند و مادرم هنگام مرگش با اين كه هرگز غذائي درست و حسابي نداشت كه بخورد به فرزندانش سفارش مي كرد كه به آخوند محل سيصد هزار تومان پول بدهند تا يكسال برايش نماز و روزه بخواند. حكومت دينی ای كه بهترين استعدادهای جوانانش را به نابودی و هرزگی می كشاند و جوانان مستعد وباهوش كشور را راهی حوزه های علميه مي كند و جوانان وامانده و بيكار ديگر را نا خواسته به ورطه فساد و مواد مخدر مي كشاند.
آری دين – مخصوصا دين سياسی و مخصوصا اسلام سياسی – افيون توده هاست و در دراز مدت جز فقر و عقب مانده گی و بدبختی ثمره ای ندارد من شايد مانند شما يك آته ايست واقعي نباشم اما يك ضد دين واقعي هستم چرا كه مي بينم دين و خرافات چه به روز مردم ايران آورده است .