از زنی عراقی که به تازگی از دین و خرافات مذهبی رها شده بود پرسیدند کی اسلام را ترک کردی؟ پاسخ او را بخوانید و با دیگران نیز به اشتراک بگذارید.
چه سوال جالبی. از من بخواهید تابحال واقعا به اسلام نپیوسته بودم هرچند که در یک کشور مسلمان نشین زندگی می کردم. والدینم مسلمان بودند اما نه چندان پای بند. پدرم عرب مسلمان بود اما تا به سن 60 سالگی نرسیده بود هنوز بدرستی نماز خواندن را بلد نبود. مادرم مسیحی بود. حالا متوجه می شوید که چرا دین نقشی در زندگی من نداشت. ما در عراق زندگی می کردیم وقتی در سن پنج سالگی و در اولین سال مدرسه به دیگران گفتم که مسیحی هستم پدر و مادر بزرگم تصمیم گرفتند که مرا بسوی اسلام رهنمون کنند. من بدیگران گفتم مسیحی هستم چون دختران از خانواده های مسیحی در مقایسه با دختران خانواده های مسلمان لباسهای رنگارنگ می پوشیدند و در کلاس تعلیمات دینی داستانهای متنوع می خواندند.
بهر حال با تصمیم پدر و مادر بزرگم تا بیست سال بعد من مجبور شدم مسلمان معرفی شوم و مسلمان رفتار کنم. بعنوان یک دختر جوان از ضرورت پوشیدن حجاب در موقع خواندن متون دینی بیزار بودم. بیاد می آورم معلمم می گفت که در زمان قاعدگی پاکیزه نبودم و نمی باید به قران دست بزنم چون کلام خدا بود. وقتی استدلال می کردم خدا که ما را خلق کرد می دانست که پریود هم می شویم و خونریزی داریم مرا ساکت می کرد.
من سالهای جوانی را در گیجی و احساس عجیبی نسبت به اسلام و قرآن سپری کردم. از اینکه سوره هایی در قرآن زنان را پایمال می کرد کلافه بودم. در حالیکه والدینم همیشه با ما دختران و برادرانمان یکسان رفتار می کردند و در خانواده مان زنان تحصیلکرده دارای موقعیت شغلی و اجتماعی بالا وجود داشت ما هم می خواستیم با بلوغ به آن دسته از زنان در فامیل خود بپیوندیم.
تا زمان جنگ اول خلیج مذهب نقش چندان مهمی در زندگی مان نداشت. اما از این پس مفهوم شهادت برای خدا و ثواب کردن و پاداش گرفتن در بهشت و با باکره ها رواج پیدا کرد که واقعا حال مرا بهم میزد. از این پس بود که من دیگر با باقیمانده زندگیم طور دیگری رفتار کردم. می دیدم که چگونه مردم خداترس در اطرافم که به خدا و دین می چسبیدند تا در برابر مخاطرات زندگی حفاظت شوند چه عذابی می کشیدند و زندگیشان تباه می شد. من با اطرافیان در این مورد بحث و جدل می کردم و هر چه بیشتر اینکار را می کردم بیشتر به من انگ کفر و کافر می زدند و جلوی مرا می گرفتند. هر وقت بحث می کردم می گفتند یعنی تو می گویی قرآن کلام خدا نیست؟ استغفرالله . بگذار کفر نگوئیم. بیا این بحث را فراموش کنیم و منهم قبول می کردم.
بعد من به انگلستان آمدم و دیگر دلیلی نبود که سوالات و تردیداتم را سانسور کنم و توانستم تردیدها را تا انتهای منطقی شان دنبال کنم و برای آنها جواب پیدا کنم. کل این داستان الله و محمد واسلام و قرآن دست ساز است. اما با چه مهارتی آنها را سرهم بندی کرده اند. چه فوق العاده بود خدای قدرتمندی که اگر خود را به او ملحق نمی کردی و از آن تبعیت نمی کردی تو وهمه چیزت را تا ابدیت به نابودی می کشید.
زمانی که بخودم اجازه دادم آزادانه درباره خدا و اسلام فکر کنم و بخوانم و تحقیق کنم دیگر احساس آرامش و آسایش می کردم. حالا خانواده ام از افکار من باخبرند و با من مخالفند اما عموما راجع به آنها با هم صحبت نمی کنیم. خانواده همسرم اگر دقیقا بدانند من چگونه فکر می کنم وحشتزده خواهند شد. من الان آته ایست هستم و می دانم در چگونگی تربیت بچه هایم فشارها و رویارویی های بیشتری پیشرویم خواهد بود. متاسفم بگویم که در ابتدا ناچارم بگذارم اوضاع مطابق میل فامیل و اطرافیان پیش برود تا ناچار نشوم حق سرپرستی و داشتن فرزندانم را از دست بدهم. با پاسخ دادن صادقانه به سوالات بچه هایم امیدوارم بتوانم آنها را بسوی حقیقت رهنمون کنم و مهارتها و توانایی هایی را که لازم دارند به آنها بدهم. این د رمقایسه با وادار کردن آنها به حفظ کردن آیه های و سوره هایی که یک مرد از نظر روحی بیمار و دیوانه در 1400 سال قبل نوشته است بسیار انسانی و مفید است.