از وقتی یک دختر بچه بودم، میخواستم حقیقت همه چیز را بدانم! چرا آسمان آبی ست، و چرا علف سبز است، چه کسی زمین را آفریده و آیا واقعا خدا وجود دارد. من در آفریقا بدنیا آمدم. قطعا موجود عجیبی بودم چون هنگامی که دیگران وقت نداشتند چنین «سؤالهای بیهوده ای» بپرسند و تمام آنچه باید نگرانش میبودیم غذای وعده بعدمان بود که از کجا باید تامین شود، من باز این سوال ها را میپرسیدم. از آنجا که بعنوان یک آفریقایی، مسیحی متولد شده بودم، در نتیجه انجیل من، متن کتاب «زندگی خوبی داشته باشید» بود که روی آن به رنگ آبی چاپ شده بود «جهان چگونه بوجود امد». همه سؤالها من در این کتاب پاسخ داده شده بود. وقتی من مردم در محضر پدر آسمانی ام دوباره زنده میشوم. او بقدری عاشق من است که مرا با خود به قلمرو پادشاهیش خواهد برد، جایی که تا ابد با او آنجا خواهم بود. در آنجا من هرگز نخواهم مرد. و من خوشحال بودم! اگر دختر خوبی باشم تا ابد زنده خواهم ماند، به همین سادگی. تصمیم گرفتم اولین کسی باشم به همه نشان بدهم که مذهب و علم چقدر با هم هماهنگ هستند.
متاسفانه من بزرگ شدم
استدلال کردم
اندیشیدم
انجیل را خوب خواندم
خیلی خیلی خوب
با شک و تردید
من فهمیدم که خدا حقه باز است. متوجه شدم به همه میگوید که آنها را دوست دارد، اما جایی را برای کسانی که تصور میکند به اندازه کافی او را دوست ندارند در نظر گرفته است. او باعث شده آدم ها همدیگر را بکشند، کودکان را از آغوش مادر جدا کرده و گروهی از مردم را از خانه شان بیرون کرده تا در عوض یک عده مورد علاقه خودش آنجا زندگی کنند. من از دست خدا عصبانی بودم. آرزو می کردم هرگز مجبور نمی شدم چنین انجیلی را بخوانم. و البته میترسیدم، چون دختر بدی بودم، با این اوضاع هرگز به بهشت نمی رفتم. مدام دعا میخواندم، نمیخواستم در آتش جهنم بسوزم.
یک روز به خود گفتم دیگر کافی ست
توی امتحاناتم موفق نشده بودم
مشکلات خانوادگی تمام نمی شد
بورس تحصیلی که انتظار داشتم، بدست نیاوردم
دعاهایم کاری از پیش نبرده بود
آرامش نداشتم. دیگر این زندگی را نمیخواستم که همیشه میترسیدم با افکارم شیطان را بخود جذب کنم، او روحم را تسخیر کند و من روی زمین به شیطان تبدیل شوم و تا ابد در جهنم بسوزم.
من آن قدم بزرگ را برداشتم. آتئیست شدم. والدینم هرگز از این موضوع باخبر نشدند. مجبورم به دروغ بگویم مسیحی هستم تا راحتم بگذارند. نمیشود یک گفتگوی عادی با دوستانم داشته باشم و کار به مشاجره نکشد. مردم به من میگویند که به جهنم خواهم رفت.
وقتی به جهان آخرت فکر میکنم، همه اینها مانند یک بازی بچه گانه بنظر میرسد. من مطالب زیادی راجع به آن خوانده ام. برخی میگویند جهان آخرتی وجود ندارد، بعضی میگویند بعد از مرگ تناسخ است، عده ایی میگویند جهان آخرت هست ولی جهنمی وجود ندارد و گناهکاران فقط از بین می روند. من هر روز پریشان میشوم و میترسم. نمیدانم بعد از مرگ چه اتفاقی برایم خواهد افتاد. این افکار کابوس من است، باعث اضطرابم میشود و افسردگیم را شدیدتر میکند. این صحبت ها برایم خوشایند نیست. نمیدانم منظور از «گناهکاران نابود میشوند» چیست. از نابود شدن و نابود بودن میترسم.
شاید من تنها آتئیستی باشم که از مرگ میترسد. نمیخواهم تا ابد در جهنم بسوزم، نمیخواهم در چرخه تناسخ به درخت تبدیل شوم. نمیخواهم از لذت یادگیری محروم شوم. میخواهم دانش کسب کنم و پیشرفت تکنولوژی را ببینم، بیگانگان را ببینم و سفر به فضا را تجربه کنم.
ولی متاسفانه مرگ سر راهم ایستاده،
و نمیتوانم کاری در موردش بکنم.
بنابراین به سوال شما برمیگردم؛
آیا یک آتئیست از مرگ میترسد؟
پاسخ من این است که بستگی دارد.
اما من از مرگ نمیترسم،
من وحشت زده ام.